گل آفتابگردان

برچسپ ها: گل افتاب گردان

Print Friendly and PDF

     

گل آفتابگردانپیراهن زرد را نگاه كرد رعنا. آفتاب در آن سوی پنجره می درخشید. هوای بوی گل آفتابگردان می داد و پیراهن بوی پونه های صحرایی.
كسی در زد. پیراهن زرد را تا كرد رعنا و در بقچه قرمز پیچید. آرام به راه افتاد. در را گشود. پدر پشت در بود. رعنا سلام كرد. پدر آرام سر تكان داد. پدر به خانه آمد. پیشانی اش عرق داشت. كلاه از سر برداشت. موهای پشت گوشهایش یكسره سپید بود. رعنا انگار برای اولین بار پدرش را دید كه داشت پیر می شد.كلاه را از دست پدر گرفت. پدر آرام و مهربان نگاهش كرد و انگار برای اولین بار فهمید كه دخترش بزرگ شده است. خانه در نظر پدر تاریك می نمود. خورشید، اما در آن سوی پنجره می درخشید. رفت و نشست و خستگی اش را به دیوار بخشید. آب خواست رعنا آرام رفت و از كوزه آب سرد آورد. در كاسه مسین. پدر دست بر سر گذاشت و آب را یك نفس نوشید. گفت: «هوا خیلی گرم بود. بی حالم كرد.»
رعنا كاسه را گرفت و رفت. پدر راه رفتن دخترش را ازپشت تماشا كرد. رعنا آرام گام برمی داشت، درست مثل جوانی های مادرش. پدر آهی كشید. چشم هایش را لحظه ای بست و به سالهای دور اندیشید. به روزهای جوانی خود و مادر رعنا. كه دیگر نبود. بعد از او پدر بود و رعنای كوچك. چند بهار و تابستان را همراه رعنای كوچك پشت سرگذاشت و همه در رنج و درد، و رعنا كم كم قد كشید و چشم هایش و ابروهایش را و راه رفتنش روز به روز، یاد مادر را در دل پدر زنده می كرد، و تنها دلخوشی اش شد نگاه های پاك و معصوم رعنای كوچك كه دیگر كوچك نبود. اگر او می رفت، پدر تنها می شد، تنهای تنها! بدون رعنا او از غصه دق می كرد. رعنا آینه مادرش بود و حالا وقتش رسیده بود كه برود، برود به جایی دور، به جایی دیگر، در پشت كوه های بلند.... خانه دیگر از بوی رعنا خالی می ماند.
ناگهان چشمانش را گشود. رعنا را در برابر خود دید كه سر به زیر و در سكوت ایستاده بود. گویی رعنا فكر پدر را خوانده بود. كنار پدر زانو زد و نشست. دستش را به روی زانوی پدر گذاشت. پدر به انگشتان كشیده و بلند رعنا نگاه كرد و آرام دستش را بر دست فرزندش گذاشت. دستهایی كه زندگی را برای او شیرین می كردند. رعنا ناگهان به گریه درآمد:
- پدر من تنهایت نمی گذارم. بی تو پا از این خانه بیرون نمی گذارم!
پدر سر به زیر افكند و در دل گریست.
- دختركم، دختر نازنینم! گیرم كه امروز نروی، فردا نروی، بالاخره روزی خواهی رفت و پدر را تنها خواهی گذاشت.
رعنا برخاست و درحال گریه به اتاق دیگر دوید و در كنار بقچه قرمز زانو زد. عاجزانه گریست. به یادش آمد از وقتی كه كودك بود، پدرش می گفت: «دخترم، فقط یك آرزوی بزرگ در این دنیا دارم، اگر به این آرزویم برسم، دیگر غمی نخواهم داشت. آرزویم این است كه تو آن قدر بزرگ شوی كه پیراهن زرد مادرت اندازه تنت بشود. مادرت این پیراهن را فقط یك روز، فقط یك روز پوشیده است. آن هم در روز عروسی اش و موقع مرگ آن را برای تو باقی گذاشت.»
رعنا اشكریزان بقچه قرمز را گشود و پیراهن زرد را بیرون آورد. برخاست و ایستاد، پیراهن را مثل بغضی زیر گلویش گرفت، اگرچه كمی بلند به نظر می رسید، اما تقریبا اندازه اش بود.
پدر سر به زیر انداخته بود و غمگین بود. به روزهایی می اندیشید كه با دخترش زندگی
خوشی داشت. شبهای زمستان را زیر كرسی می خوابیدند و او برای رعنا قصه می گفت. تابستانها او را به گردش می برد و در شبهای پاییزی با هم به صدای باران گوش می سپردند. و در زیر سقف كوتاه خانه خوشبختی را در نگاه های یكدیگر جست وجو می كردند و در روزهای بهار رعنا در باغچه كوچك خانه شان گل آفتابگردان می كاشت. و پدر فكر می كرد رعنا همیشه در كنارش خواهد بود، اما حالا خانه بی رعنا می شد. 
ناگهان رعنا بر آستانه در نمایان شد. مثل یك گل آفتابگردان شده بود. لباس زرد مادر بر تنش بود. 
برخلاف تصور رعنا، پیراهن كاملا اندازه اش بود. 
پدر لحظه ای از پشت پرده اشك قامت رعنا را تماشا كرد. لحظه ای پنداشت كه بیست ساله شده است و بوی بهار را در زیر پوستش احساس كرد. جوانی خود و مادر را در قامت رعنا دید. 
رعنا آرام آرام آمد و كنار پدر ایستاد. خم شد و با دستهای مهربانش اشك های گرم پدر را پاك كرد. 
پدر شرمگین سر به زیر انداخت و زمزمه كرد: «پیر شوی دخترم! خوشحالم كردی. مرا به آرزویم رساندی. حالا دیگر غمی ندارم.»
رعنا ولی می دانست كه پدر غمی بزرگ بر دل دارد، غمی به سنگینی ابرهای زمستانی. 
پدر لبخند مهربانی بر نگاه اشكبار رعنا زد و گفت: «حالا برو و برایم كاسه ای دیگر آب بیاور!»
رعنا بغضش را فرو خورد و آن را برای تنهایی اش نگهداشت و به راه افتاد. پدر از پشت او را در لباس زرد تماشا كرد. رعنا با كاسه آب برگشت. پدر كاسه را گرفت و همچنان كه نگاهش بر رعنا بود، آب را نوشید. كمی از آب را در كاسه باقی گذاشت. كاسه را خم كرد و كمی آب بر كف دستش ریخت و آرام بر سر رعنا پاشید. چنانكه بخواهد بیهوشی را به هوش آورد. رعنا كودكانه خندید و خود را پس كشید. پدر هم خندید. در خنده اش اما غمی تلخ موج می زد. گفت: «رعنا از این پس، اسم تو را می گذارم گل آفتابگردان... چطور است؟»
رعنا خندید. نگاهش را به سوی پنجره چرخاند تا پدر اشك هایش را نبیند و آن سوی پنجره آفتاب می درخشید.
جعفر ابراهیمی (شاهد)

اشتراک گذاری


مطالب مرتبط