پنجمین پیشوا

برچسپ ها: پیشوا ، پنجمین

Print Friendly and PDF

اشاره

حضرت امام محمد باقر(ع) امام پنجم شیعیان، در مدینه به دنیا آمد. مادرش، «فاطمه» معروف به «ام عبدالله»، دختر امام حسن(ع) است و این امام از پدر و مادر، علوی و هاشمی است. «ابوجعفر» کنیه¬ی ایشان و «باقر» و «باقر العلوم» نیز از القاب آن حضرت است. «ولید بن عبد الملک»، «سلیمان بن عبد الملک»، «عمر بن عبد العزیز» و «هشام بن عبد الملک» در زمان حیات آن امام همام حکومت می کردند. اولاد آن حضرت را پنج پسر و دو دختر نقل کرده اند. در زمان امام باقر(ع) علی رغم هرج و مرج موجود به جهت تغییر حاکمیت اموی به عباسی، زمینه ای برای قیام علیه دستگاه جور فراهم نبود. با این حال در این میان، قیام علمی ممکن بود. این حرکت علمی امام در حالی صورت گرفت که دانشمندان درباری که متکی به زر و زور سلاطین بودند، هر یک مذهبی از خود تراشیده، سبب انحراف شده بودند. امام باقر(ع) در آن دوران، مطالب علمی و اسلامی را بازگو می کرد و چنان در بسط علوم متبحّر بود که به باقر العلوم یعنی شکافنده¬ی دانش ها، معروف گردید. این تلاش مقدس به¬حدی بود که شیخ مفید(ره) آن را منحصر به فرد می داند و میزان ظهور علوم دین، آثار و سنت و علوم قرآن، تاریخ و فنون آداب را در این زمان، بی نظیر توصیف می کند. اگر به روایات شیعه رجوع کنیم، خواهیم دید که بیشتر آن¬ها از امام باقر(ع) و امام صادق(ع) است، زیرا امامانِ دیگر، مانند آن دو بزرگوار، برای نشر حقایق مجال نیافته اند.

کوچه های آسمان

پیرمرد نوک عصایش را از زمین بلند کرد. به¬سختی گام دیگری برداشت. خستگی و پیری، توان حرکت را از او گرفته بود. آفتاب مدینه به¬گرمی می تابید. سر جایش ایستاد. عرق پیشانی اش را پاک کرد. انتهای کوچه های اطراف را نگاه کرد. با کام خشکیده دوباره نام او را زمزمه نمود.

ـ باقر(ع)! باقر(ع)! کجایی؟ من باید تو را ببینم.

و باز به راه خود ادامه داد. گویی کوچه ها طولانی تر شده بودند. حسرت دیدار امام باقر(ع) امان از او گرفته بود. دیگر نتوانست جلوتر برود. به دیوار خانه ای تکیه کرد. همان جا نشست.

جلوی پایش شاخه¬ی خشکیده ی نخلی افتاده بود. آن را برداشت. به آن نگاه کرد. خاطرات پنجاه سال پیش، جلوی چشمش آمد. این شاخه ی خشکیده او را به یاد نخل سرسبزی در همین شهر انداخت. نخلی که روزی در کنار پیامبر(ص) زیر آن نشسته بود و با هم صحبت می کردند. پیامبر(ص) به او رو کرد و فرمود: «ای جابر! تو در دنیا می مانی و آن قدر زندگی می کنی که پنجمین فرزند مرا که از نسل حسین(ع) است ببینی. نام او محمد(ع) است و او را باقر(ع) می خوانند. زیرا او دانای همه¬ی علوم است و علم را می شکافد. وقتی باقر(ع) را دیدی، سلام مرا به او برسان. من در آن روزگار بین شما نیستم».

جابر، نام او را به خاطر سپرده بود تا روزی او را ببیند و سلام پیامبر(ص) را به او برساند. ترسی عجیب در دل جابر افتاد. با خود گفت: «نکند او را نبینم. چیزی به مرگم نمانده است. روزهای آخر عمر من است.

اما... اما... نه...! لعنت بر شیطان...! لعنت...!

پیامبر(ص) خدا هرگز دروغ نمی گوید. وعده¬ی او همیشه راست است. اگر ایشان فرموده من باقر(ع) را می بینم، پس حتماً او را می بینم. حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد».

جابر، شاخه¬ی خشکیده را زمین انداخت. دوباره شیطان را لعنت کرد. او از این که به وسوسه¬ی شیطان گوش داده بود، احساس شرم می کرد.

نوک عصایش را زمین گذاشت. دو دستی به عصا چسبید. به سختی از جایش بلند شد. به دیوار تکیه کرد. دوباره زمزمه ی «باقر! باقر!» بر لبش نشست.

خواست حرکت کند. درب خانه ای باز شد. کودکی زیبا بیرون آمد. پدرش همراه او بود. در خانه را بست. جابر نگاه به سیمای ملکوتی پدر کرد. چهره ی نورانی او توجه جابر را جلب نمود. جلو رفت و بهتر نگاه کرد. نور امامت را در چهره ی پدر دید. سلام کرد.

او امام سجاد(ع) بود. جابر دست امام را بوسید. به چهره ی کودک نگریست. ناگهان خشکش زد. چه قدر این کودک شبیه پیامبر(ص) بود. امام سجاد(ع) فرزندان زیادی داشت.

ـ «اما نکند او...! نکند او باقر(ع) باشد!»

رو کرد به کودک و گفت: «جلوتر بیا! جلوتر!» جابر عصایش را زمین انداخت. شانه های کودک را گرفت. خوب در صورت کودک خیره شد. گفت: «برگرد فرزندم». از پشت سر نیز به سر و قد و بالای کودک نگاه کرد. دوباره او را برگردانید. جابر به امام سجاد(ع) عرض کرد: «به خدا سوگند که او شبیه رسول الله(ص) است».

در چشمان کودک خیره شد. پرسید: «نامت چیست؟» کودک گفت: «نامم محمد است». حیرت جابر بیشتر شد. دوباره پرسید: «لقبت چیست؟» کودک گفت: «باقر». زانوان جابر سست شد. بر سر زانوانش نشست. امام باقر(ع) را به سینه چسبانید. اشک در چشمان او حلقه زد. گفت: «جانم به قربانت! تو باقر(ع) هستی؟ پدر و مادرم فدایت!» امام باقر(ع) فرمود: «آری من باقر(ع) هستم. اکنون آن پیامی را که از جدم داری بازگو کن». جابر شگفت¬زده پاسخ داد: «مولای من! جدت رسول الله(ص) به من مژده داده بود که عمرم طولانی می شود تا شما را زیارت کنم. او به من فرمود وقتی شما را ملاقات کردم سلام ایشان را به شما برسانم».

امام باقر(ع) دستان خسته و فرسوده ی جابر را گرفت. با صدایی مهربان فرمود: «سلام بر رسول خدا(ص) تا زمانی که زمین و آسمان پای¬دار است. سلام بر تو ای جابر که سلام رسول خدا(ص) را به من رساندی». جابر از امام باقر(ع) فاصله گرفت. به امام تعظیم کرد. از امام سجاد(ع) و امام باقر(ع) اجازه¬ی رفتن خواست.

جابر آرام¬آرام دور می شد. در راه پیوسته خدا را شکر می کرد. او به دیدار امام باقر(ع) موفق شده بود؛ همان کسی که نامش را پیامبر(ص) بر او نهاد و شکافنده ی علوم بود.

نسیم گرمی در کوچه های مدینه می وزید و شاخه های نخل ها را تکان می داد.1

در محضر نور

هیچ کس را به¬سان تو ندیدم!

از امام باقر(ع) خواست تا با ایشان همسفر شود. امام پذیرفت. روز حرکت امام به او دستور داد تا ابتدا او سوار شود. پس از سوار شدن و نشستن در کجاوه، به احوال پرسی با او پرداخت و به گرمی، با او سخن گفت. قافله نیمی از روز را حرکت کرد و به کاروان سرایی رسید. قرار شد کاروانیان برای استراحت پیاده شوند. امام به همراه همسفر خود، «ابوعبیده» وارد کاروان سرا شد.

امام با افراد حاضر در کاروان سرا سلام و احوال پرسی می کرد. در همان لحظات اول با بیشتر افرادی که در کاروان سرا بودند، آشنا شد و به آنان بسیار احترام گذاشت. «ابوعبیده» از این رفتار امام تعجب کرد و به ایشان گفت: «مولای من! از هیچ کس ندیده ام که این گونه با مردم گرم و صمیمی رفتار کند». امام فرمود: «مؤمنان وقتی به هم می رسند و با هم مصافحه می کنند، هنگامی که با هم دست می دهند، گناهان شان مانند برگ های خزان زده می ریزد و خداوند به آن¬ها نظر می کند، تا از یک¬دیگر جدا شوند».2

آراستگی و بهداشت امام

امام باقر(ع) مانند همیشه نزد آرایش¬گر مخصوص خود آمد و بر تختی که در دکان او بود، نشست. مرد آرایش¬گر قیچی و شانه را در دست گرفت و از امام پرسید که میل دارد چگونه موی سر و روی خود را اصلاح کند. امام به او فرمود: «اطراف محاسنم را گرد کن و زیادی های آن را بگیر». آرایش¬گر شروع به کار کرد و آن گونه که باب میل امام بود، موی سر و صورت امام را اصلاح کرد.3

به دعوت او نیامده ام که بروم

تشییع کنندگان با گریه به دنبال جنازه در حرکت بودند و زنی با صدای بلند در میان جمعیت می گریست و فریاد می کشید. «عطا»، قاضی القضات وقت، در جمع تشییع کنندگان بود. وقتی دید همگان از گریه ها و فریادهای زن آزرده خاطر شده اند، نزد زن آمد و گفت: «ساکت شو زن و گرنه همگی بازخواهیم گشت». گوش زن بدهکار نبود و پیوسته فریاد می کشید. عطا خشمگین شد و از گروه تشییع کنندگان جدا شد و بازگشت. «زُراره بن اَعین» نیز به همراه امام باقر(ع) در میان جمعیت بودند. زراره به امام گفت: «ای فرزند رسول خدا! عطا بازگشت. آیا ما نیز بازگردیم؟» امام آرام فرمود: «ما به دنبال جنازه می رویم و کاری نداریم دیگران چه می کنند. هرگاه حق با باطلی آمیخته شد، نباید حق را ترک کنیم؛ زیرا در این صورت، حق مسلمان را ادا نکرده ایم».

آن گاه به راه خود ادامه داد. سپس به نزدیکی قبر رسیدند. جنازه را روی زمین گذاشتند و امام بر جنازه نماز خواند. صاحب عزا نزد امام آمد و تشکر کرد و گفت: «خداوند شما را رحمت کند. شما نمی توانید زیاد پیاده راه بروید. از همین جا بازگردید».

امام نپذیرفت. زراره زیر لب به امام گفت: «سرورم، صاحب عزا از شما خواست که بازگردید. دیگر برگردیم». امام فرمود: «نه! ما به اجازه ی او نیامده ایم که با اجازه او بازگردیم، بلکه باید حق خود را نسبت به برادر دینی مان به انجام رسانیم و ثوابی را که در نتیجه¬ی این کار به دنبال آن هستیم، دریافت کنیم. انسان هر اندازه در پی جنازه برود، پاداش بیشتری از خداوند می ستاند».4

زینت برای همسر

از امام باقر(ع) اجازه خواست تا وارد شود. به همراه دوستانش وارد اتاق امام شد، ولی هنگام ورود به اتاق با صحنه ای روبه رو شد که انتظارش را نداشت. او امام را با لباسی نو و اتاقش را در وضعی بسیار آراسته و پیراسته یافت. سپس پرسش های خود را که از پیش آماده کرده بود، پرسید. هنگامی که پرسش ها تمام شد و پاسخ ها را گرفت و برخاست که برود، امام به او فرمود: «فردا نیز به همراه دوستت به این جا بیا».

روز بعد «حسن زَیات بصری» به همراه دوستش به دیدار امام آمد و وارد اتاق دیگری شد. اتاق امام هیچ امکاناتی نداشت. امام را دید که پشمینه بر تن دارد و بر حصیری داخل اتاق نشسته است. امام به او فرمود: «ای برادر! اتاقی را که تو و دوستت دیشب دیدید، اتاق همسرم بود که اسباب و اثاثیه اش هم متعلق به او بود. او خودش را برای من زینت کرده بود. پس من هم بایستی خودم را برای او زینت می کردم. پس گمان به دل خویش راه مده. این جا هم که می بینی اتاق من است». حسن زیات گفت: «فدایت شوم! سوگند به خدا که دیشب با دیدن آن وضع به شما بدگمان شده بودم و اکنون بدگمانی از دلم بیرون رفت و دریافتم که حقیقت همان است که شما می فرمایید».5

این قدرها هم شیعه¬ی واقعی نیستیم

نزد امام باقر(ع) نشسته بود و با امام سخن می گفت و از همشهریان خود برای امام حرف می زد. او گفت: «پیروان شما در آن شهری که ما زندگی می کنیم، بسیارند». امام پس از تمام شدن صحبت او فرمود: «آیا آنان نسبت به هم مهربان هستند. آیا به درد هم رسیدگی می کنند؟ آیا نیکوکاران نسبت به اشتباه برادران دینی خود گذشت نشان می دهند؟ آیا نسبت به همدیگر همکاری و برادری دارند و یک¬دیگر را در مشکلات یاری می دهند؟»

مرد که با این پرسش ها اندکی در گفته ها و اعتقاد خود نسبت به همشهریان خود شک کرده بود، پاسخ داد: «البته این ویژگی ها که شما فرمودید، در میان آن¬ها نیست». امام فرمود: «پس این¬ها پیروان راستین ما نیستند. پیرو واقعی کسی است که این ویژگی ها را نسبت به برادران خود داشته باشد».6

شوخی با زن نامحرم

در کوفه بودم. به یکی از بانوان درس قرائت قرآن می آموختم. روزی با او یک شوخی کردم. مدت ها گذشت تا در مدینه به حضور امام باقر(ع) رسیدم. حضرت مرا سرزنش کرد و فرمود: «ای ابابصیر! کسی که در خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برمی گرداند. این چه سخنی بود که به آن زن گفتی؟» از شدت شرم، سر در گریبانم فرو کرده بودم و توبه نمودم. امام باقر(ع) به من فرمود: «مراقب باش که دیگر تکرار نکنی».7

پاسخ کوبنده

حدود پنجاه نفر بودیم که در محضر امام باقر(ع) نشسته بودیم. شخصی معروف به «کثیر النوی» وارد مجلس شد. او پیرو مذهب منحرف «مغیریه» بود. وقتی در مجلس نشست، خطاب به امام باقر(ع) گفت: «مغیره، رهبر ما معتقد است که فرشته ای همراه توست و کافر و مؤمن و شیعه¬ی تو و دشمن تو را به تو می شناساند». امام باقر(ع) فرمود: «تو چه شغلی داری؟» کثیر النوی گفت: «گندم¬فروش هستم». امام فرمود: «دروغ می گویی» گفت: «گاهی جو نیز می فروشم» امام فرمود: «باز هم دروغ گفتی، تو هسته ی خرما می فروشی». او گفت: «چه کسی این موضوع را به شما خبر داده؟» امام فرمود: «همان فرشته ای که شیعیان و دشمنان مرا به من می شناساند! و تو سرانجام در حال سرگردانی و حیرانی بمیری».

وقتی که به کوفه بازگشتیم، جویای حال کثیر النوی شدیم نشانی پیرزنی را به ما دادند. نزد او رفتیم و از او پرسیدیم. گفت: «سه روز است که کثیر النوی در حالی که مانند دیوانگان، سرگردان و حیرت¬زده شده بود، از دنیا رفت».8

این¬ها حاجی نیستند!

ابوبصیر(ره)، از شاگردان امام باقر(ع)، مردی نابینا بود. او در مراسم حج همراه آن حضرت شرکت کرد. سر و صدا و گریه¬ی حاجیان را شنید. با تعجب گفت: «ما اکثر الحجیج و اعظم الضجیج؟ چه قدر حاجی زیاد است و ناله کن زیاد!» امام باقر(ع) فرمود: «بل اکثر الضجیج و اقل الحجیج: نخیر، بلکه چه قدر ناله کن زیاد است و حاجی کم!» سپس فرمود: «آیا دوست داری، صحت سخن مرا ببینی؟ که چه قدر حاجی کم است؟» آن گاه امام دستش را بر چشمان ابوبصیر کشید و دعاهایی خواند. ابوبصیر بینا شد. امام به او فرمود: «ای ابوبصیر! به حاجی ها نگاه کن». ابوبصیر می گوید: «نگاه کردم دیدم اکثر مردم به-صورت میمون و خوک هستند و مؤمن در میان آن¬ها مانند ستاره های درخشان در شب تاریک است» ابوبصیر پس از دیدن این منظره، به امام باقر(ع) گفت: «مولای من! حق با شماست! چه قدر، حاجی، اندک است و ناله کن، بسیار.»9

در کوچه¬باغ خاطره

چشمه¬ی جاری شکافنده¬ی علم ها در بیابان خشکیده¬ی دانش جوشیدن گرفت و جان جویندگان علم و معرفت را از زلال پر برکت خود سیراب ساخت. شیعه، نشان افتخار دیگری بر گردن آویخت و بر این پیشوای معصوم خود بالید. گل ستاره¬ی وجود حضرت باقر(ع) در آسمان شیعه تابیدن گرفت. اقیانوس علم خروشید و تمام برکه های دانایی را درنوردید و همه¬ی گرداب های جهالت و نادانی را در امواج خروشان دانش خود از میان برچید و بشریت تشنه و سرگردان را در بیابان سرگشتگی به جرعه ای از زلال خود سیراب گردانید و جوانه های عطوفت را در هر دلِ حقیقت طلبی شکوفا ساخت. غریبه و آشنا را از کیسه¬ی نورافشان مناعت خویش بهره مند ساخت و دست پینه¬بسته¬ی جوان مردی را در دستان گرم احساس خود فشرد. ای عطوف! تا ابد ریزه خوار خوان توایم و میلاد نیکویت را با دلی آکنده از شوق و چشمانی مترنم از کوچِ سینه¬سرخان کربلا، در سینه، گرم نگاه می داریم. ای افتخار شیعه که در ضیافت خانه ی حوزه ها و دانشگاه ها سفره¬ی پرنعمت دانش تو گسترده است، میلاد مسعودت گرامی!

گل¬برگی از آفتاب

1. خودپسندی و خودشناسی

امام باقر(ع): سُدَّ سَبیلَ العُجبِ بِمَعرِفَةِ النَّفسِ؛ راه خودپسندی را با خودشناسی ببند.10

02 دعایی از امام

امام باقر(ع) در دعاهای خود می خواند: رَبِّ أَصلِح لِی جَماعَةَ إخوَتی و أخواتی و مُحِبِّی، فَإنَّ صَلاحَهُم صَلاحِی؛ خدایا! همه¬ی برادران و خواهران و دوست دارانم را اصلاح فرما، که صلاح ایشان صلاح من است.11

3. نماز و اخلاص

امام باقر(ع) فرمود: الصَّلاةُ تَثبیتٌ لِلإخلاصِ تَنزیهٌ عَنِ الِکبرِ؛ نماز موجب استواری اخلاص و دوری از کبر است.12

4. دو چهرگان

امام باقر(ع)فرمود: إنَّ أشَدَّ النّاسِ حَسرَةً یومَ القِیامَةِ عَبدٌ وَصَفَ عَدلاً ثُمَّ خالَفَهُ إلی غَیرِهِ؛ حسرت مندترین مردم در روز قیامت، بنده ای است که سخن از عدالت گوید و با دیگران خلاف آن عمل کند.13

پی¬نوشت:

1. اثبات الوصیه، ص171.

2. بحار الانوار، ج 46، ص302

3. بحار الانوار، ج46، ص299.

4. بحار الانوار، ج46، ص300.

5. بحار الانوار، ج46، ص292.

6. اصول کافی، ج2، ص173.

7. بحار الانوار ج46، ص247.

8. کشف الغمه، ج2، ص355.

9. مناقب آل ابیطالب، ج4 ص184.

10. تحف العقول، ص286.

11. قرب الإسناد، ص18.

12. الأمالی، طوسی، ص296.

13. بحار الأنوار، ج78، ص179.

اشتراک گذاری


مطالب مرتبط

خورشید رهنما

همواره ملازم مسجد بود و میلی به دنیا نداشت. عبادت گری فقیه بود. شب ها را در عبادت به صبح می رساند. با پشمینه ای بر تن و سجاده ای از حصیر زیر پا به نماز می ایستاد