شعر و ادب و اخلاق
صدای بال فرشتگان
دلت گرفته؛ دوست داری بغضت را بشکنی، اشک را میهمان تنهایی ات کنی و با سکوت هم آواز شوی. آن قدر با سکوت بخوانی تا فریاد ثانیه ها افکارت را متلاشی کند و بغضی دیگر در انتهای گلویت شکسته شود. آن قدر با سکوت بخوانی تا شمع وجودت آب شود و این آب زلال، گونه هایت را سیراب کند.
مروارید در صدف
قد دلجویش به شاخه شمشاد می ماند؛ سایه گستر و پربار.
بهار
فصل رویش، فصل گل، فصل بهار
سکوت سبز
آن گاه که خورشید سر بر دوش کوه می نهد و می آرامد;
در ستایش نور
ای رخ ماهت ز نکو منظری مطلع خورشید و مه و مشتری
محمد می آید.
محمد می آید.
شمس و قمر
باغ بهشت این شکوه و جاه ندارد جلوه در این حسن خانه ماه ندارد
ابر سیلی
دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود
فرزندا ن خورشید
نسیمی که، از جانب نخلستان، به سوی شهر می وزید، مانند پرنده ای تازه وارد، در کوچه پس کوچه ها،بال بال می زد و به این سو و آن سو می رفت.مادر، دلش می خواست، با نسیم هم سخن شود و او را میهمان کاشانه اش کند، تا شاید، اندکی، از تب و گرمای فرزندانش کاسته شود.مادر، همچنان به کوچه ها می نگریست، کوچه های خالی مدینه،گویا که کوچه ها و آن خانه های کاهگلی و رنگ پریده نیز،تب داشتند.
پرواز از بالای برج
غریب تر از سکوت پر از بهانه کوفه قدم می زد کوچه های تنگ بی پناهی را در پناه سایه دیوارها، تا نور ماه فریادش نزند؛ در چشم آن همه خفاشی که چشم می چرخاندند هلاکش را.